ازکجا ازکه خبرآوردی
خوش خبر باشی امااما
گردناباور من بی ثمر می گردی
انتظارخبری نیست مرا
نه زیاری نه زهر یاردگر
بروآنجا که بودچشم وگوشی باکس
برو آنجا که تورا منتظرند
قاصدک دردلمن همه کورندوکرند
دست بردار ازاین در وطن خویش قریب
حاصل تجربه های همه تن
بادلم می گوید
تودروغی تو دروغ تو فریب توفریب
راستی آیا جای خبری هست هنوز
مانده خاکستر گرمی جای
در اجاقی طمعه عشق شعله نمی ورزد
خردک چمنی هست هنوز
قاصدک ابرهای همه عالم شب وروزدر دلم می گرید
قاصدک آنچه خبر آوردی
از کجا از که خبرآوردی
خوش خبرباشی امااماگردناباورمن بی ثمرمی گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری نه زهر یار دگر
برو آنجا که بود چشم گوشی با کس
بروآنجا که تورا منتظرند
قاصدک دردل من همه کورندو کرند
یکی عادتش برادر کوشیه
یکی زاغ مردوموچوب میزنه
یکی از داغ دلش جون می کنه
یه نفر خواب روتخت نقره کوب
یکی حیرون روی دریای جنوب
یکی زندگی روزیبا می بینه
یکی اماخودشوتنهای تنها می بینه
آره این رسم میون آدما
یکی داروغو یکی داروغه شه
نمیشه رسمشون وعوض کنی
اگه حتی آسمون وارونه شه
حالا حرف منبا اون دسه ای
که هنوزعاشقنویکه سوار
جون هرچی مرده طاقت بیارین
که بریم باهمدیگه از این دیار
من همه بیچارهءتو
تو همه پارهءتن
تن همه آوارهءتو
توخودت شوق منی
شوق منم دیدن تو
شاهد اشک منی
من مست خندیدن تو
نه میادبه جون من
شادومادش بشه دلت
همیشه شعروصدام کم میاره تو گفتنت
اگه از دنیا کمی به قیمت جون بزارم
کاش می شد خندهاتو پشت نقابی بزارم
یک کلام ختم کلام برق نگاهی نداری
حالا دستم بگیر دیگه آبرو نریز
نگاهاوبوسه های شب رویاد من میاره
شب میلاد من بودوتوهم بودی دوباره
شبی تاریک وچشمای توتک ستاره
تموم دنیاوبزرگی هاش فقط یه کوچه
تموم کوچه پنجره هاش شاهد ما بود
گرفتم دستتوگفتی با چشمات عاشقم هستی
آخه چشمای ناز تو برام آسمونا بود
همه روح ودل جونم کلیدقفل زندونم
دل تو عمریه خسته است
تو چشمات اینو می خونم
مسه ابر مسه بارون
واسه کویر خشکیدم
یه دنیا عشق یه دنیانورتویه برق چشا ت دیدم
نه امروزی نه دیروزی مثل نفس توهرروزی
مثل شمعه ای واسه خوبی میسازیومیسوزی
غمش با من خوشیش باتو
تمام دلخوشیش با تو
هنوزم روتنم مونده بوی عطرنفسهاتو
هنوزم کوچهءدیدارمابویتوداره
نگاهاوبوسه های شب رویاد من میاره
شب میلاد من بودوتوهم بودی دوباره
شبی تاریک اما چشمای توتک ستاره
تموم دنیاوبزرگی هاش فقط یه کوچه
تمام کوچه وپنجرهاش شاهد مابود
گرفتم دستتوگفتی با چشمات عاشقم هستی
آخه چشمای ناز تو برام آسمونا بود
آگاه زهر بگومگوی هم
هرروز سلاموپرسش وخنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینهءبهشت
اماعمر می شد شب روز پیروهی کوتاه
اکنون دل من شکسته او خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
چون مهر فسون نما جادوکرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگومگوی هم
هر روز سلام وپرسش وخنده
هرروزقرار روز آینده